o*o*o*o*o*o*o*o مردِ من حق با تو بود مثل هميشه حق با تو بود تو ديگر به من بازنميگردي اما يك چيز را خوب بدان زمان نتوانست داغ عشق تورا در قلب من سرد كند اگر الان روي صندلي هميشگي ات نشسته اي و قهوه ات را در همان فنجاني كه هزاران بار از دست من گرفته اي مينوشي و فكر من حتي براي لحظه اي از سرت كه نه، از قلبت نميگذرد اين را بدان كه اينبار تو بودي كه لايق نبودي لايق من؟ نه! من بي ارزش چه باشم كه تو لايقش نباشي لايق اين عشق نبودي اين عشق فراتر از زمان بود فراتر از تمام حس هايي كه ميتوانستي تجربه اش كني تو ديگر نه ميتواني ادعاي عشق كني نه ميتواني اينگونه دوست داشته شدن را تجربه كنی ...وَ و كاش هيچوقت جاي من نباشي تا بفهمي چه درد بزرگيست كه اميد هايت دانه به دانه تبديل شوند به حسرت o*o*o*o*o*o*o*o نورا مرغوب فصل ۲ | نامه شماره ۹
o*o*o*o*o*o*o*o سلام مهربان ترينماِنقدر از مرور آن روز وحشت دارم كه وقتي قرار است برايت لحظاتش را از اول تا اخر تعريف كنم تنم رعشه اي عجيب ميگيردناراحت نشو... منظورم اين نيست كه آن روز برايم روز بدي بود نه...! اتفاقا بهترين اتفاقي بود كه در زندگي ام تجربه كردماما هميشه كه تلخ ترين اتفاقات آزاردهنده نيستندبه نظر من به ياد آوردن بهترين لحظات عذاب آور است وقتي كه مطمئني ديگر قرار نيست برايت تكرار شوندآن روز به خودم كه آمدم متوجه شدم دقايق زيادي را پشت در اتاقت نشسته و حواسم چند قدم آن طرف تر بود، درست پشت در همان اتاق، كنار توبه سختي از جايم بلند شدم... چندقدم رفتم و دوباره برگشتم و به در اتاقت نگاه كردم! آهي عميق كشيدمقدم هايم را تند تر كردم و به سمت در هتل رفتمداشتم از هتل بيرون ميرفتم كه همان مرد ميانسالي كه اتاق را نشانم داده بود صدايم زد: دخترم حالت خوب است!؟اين را گفت و با ناراحتي نگاهم كرداز فكري كه در سرش ميگذشت شرمنده شدم و سرم را پائين انداختم: بله اقا ممنونمتنها نرو دخترم بگذار به راننده بگويم برساندتچشم هايم از شدت ناراحتي دو دو ميزد: نه اقا ممنون... خودم ميتوانم بروم... به تنهايي نياز دارمنه دخترم توسرم را بالا آوردم نگاهش كردم...: اقا لطفانتوانست چيزي بگويد سرش را تكان داد... خدانگهدار ارامي گفتم و به سمت خانه راه افتادمسرم را پائين انداخته بودم و جز كفش آدمها و سنگفرش خيابان ها چيزي نميديدمچندبار تنه ام خورد به مردم و صداي داد و بيدادشان را شنيدم كه: اي دخترك مگر كوري!؟حقيقتش سعي كردم سرم بالا بياورم اما نميتوانستم... آنقدر سرم از فكر و خيال تو پر شده بود كه حتي توان كنترل كردنش را هم نداشتمآن موقع دقيق نميدانستم اسم اين حس را چه ميگذارند همش با خودم ميگفتم حسرت است حسرت اينكه چرا انقدر آدمها با هم فرق ميكنند يكي مثل اين آقا... يكي هم مثل پدرمبه خودم كه آمدم ديدم به جاي خانه به شهر رفتم و درست كنار آبنماي مركز شهر ايستاده ام... هميشه وقتي من و لرونا حوصله مان سر ميرفت به آب نما ميرفتيم و من براي لرونا شكلات ميخريدم و يك گوشه مينشستيم و باهم حرف ميزديم... کار ديگري از دستمان بر نمي آمد... بي كَس بوديمروي سكوي كوچك كنار آبنما نشستم... براي يك لحظه از ذهنم گذشت دليل اين ناراحتي چيست؟ من كه تا ساعتي قبل حتي فكرش را هم نميكردم خدا همچين لطفي در حقم بكند! حالا كه دامنم را از ناپاكي نجات داده ديگر چرا انقدر ناراحتم!؟هوا تاريك شده بود از جايم بلند شدم و به سمت خانه راه افتادم... باران گرفت... لباسم خيس شد و به تنم چسبيد! راه رفتن برايم سخت شده بود... دست و پاهايم يخ زده بودند اما دوست داشتم ساعت ها زير همين باران قدم بزنم و اما پايم را در خانه نگذارمبه خانه رسيدم... براي چند لحظه در مقابل درب خانه ايستادم و با خود فكر كردم كاش جايي بود كه براي هميشه ميرفتم... لرونا را برميداشتم و براي هميشه از اين خانه و اين شهر لعنتي دور ميشديم... با بي ميلي كليد خانه را از جيبم درآوردم و در قفل در چرخاندمفكرش را هم نميكردم چه چيزي درخانه انتظارم را ميكشد... فكرش را هم نميكردم o*o*o*o*o*o*o*o نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۲۱
*~*~*~*~*~*~*~* بچه تر كه بودم عاشق پاستيل بودم! بيشتر از چيزي كه الان هستم هميشه مامانم واسم ميخريد... طعماي مختلف اصلا راه نگه داشتن من تو خونه همين پاستيل بود يه بار مامانم هم واسه من هم واسه دخترخالم پاستيل خريد...! اون از من يكم بزرگتر بود من عاشق پاستيل نوشابه اي بودم و مامانم از نوشابه اي فقط يدونه خريده بود اون روز پاستيل نوشابه اي به دخترخالم رسيد خيلي غر زدم گريه دوست نداشتم!! حتي با اينكه خيلي كوچولو بودم وقتي يكي ناراحتم ميكرد جلوش وايميستادم و بهش زبون درازي ميكردم ولي فوري ميرفتم يه گوشه خلوت گريه ميكردم! هنوزم اينجوريم اگه كسي اذيتم كنه يا حقمو بخوره حقمو ازش پس ميگيرم و شايد تو چشم همه يه دختر خيلي قوي ام ولي واي از تاثيري كه تو روحيه م داره من گريه هام واسه خودمه....! غد بازيام واسه بقيه اصلا اينجوري بزرگ شدم... اول دبستان كه بودم از لحاظ قدي از همه شون كوچولوتر بودم خيلي خيلي كوچولو تر! يه دختر نيم وجبي بودم كه موهاي چتري داشت و هميشه وسط معركه بود هيچكس باور نميكرد تك فرزند باشم! اخه معمولا تك فرزندا لوس ميشن! ولي من لوس نبودم واسه مامان بابام بودماا ولي بيرون از خونه نه حقمو ميگرفتم اولين روز مدرسه هم وقتي كه همه بچه ها گريه ميكردن و ماماناشون رو ميخواستن من به مامانم اشاره ميكردم كه زودتر بره خونه ضعف نشون نميدادم هيچوقت خب داشتم اون روز رو ميگفتم پاستيل هرچي به دختر خاله م گفتم اون پاستيل رو بده من من عاشق اونم تو كه واست فرقي نداره لوس بازي دراورد و گفت نه گفتم شرط بذار گفت نه گفتم شرط بذااار ازش كوچيكتر بودم ولي ازم ميترسيد گفت باشه بايد مسابقه بديم مچ بندازيم مچ؟؟ من؟؟ مني كه ازت كوچيكترم؟ ميدونست ميبازم مطمين بود واسه همين اين شرط رو گذاشته بود چهار سالم بيشتر نبود پاستيلمو ميخواستم! از يه طرفي هم ميخواستم بهش بفهمونم من رو نبايد دست كم بگيره باهاش مچ انداختم دستم خيلي درد ميگرفت... چشمامو بستم و هرچي زور داشتم زدم وقتي حس كردم مچش رو خاك كردم يه چشمم رو باز كردم و نگاه كردم! وقتي مطمئن شدم كه بردم رفتم و خيلي اروم و ريلكس پاستيل رو برداشتم هيچي بهش نگفتم!! هيچي!! الانم عادت ندارم وقتي يجايي من برنده ميشم برم رو اعصاب طرف مقابل فقط برگشتم و نگاش كردم با همون مغز كوچيكم يه درس خوبي ياد گرفتم اون موقع به خودم گفتم! بابا تو ديگه كي هستي! تو هرچي بخواي ميشه! بدون اينكه مث بچه نُنُر ها مامان باباتو صدا كني! خود خودت بخواي و تلاش كني ميشه فقط كافيه زور بزني... هرچي توان داري از اون روز سالهايي زيادي گذشته بارها شكست خوردم ولي دست از مسابقه برنداشتم زندگي پر از مسابقه ست شده هزاربار پشت خط شروع يه مسابقه وايستاده باشم و تهش بازنده باشم ولي نشده كه بعد باخت ديگه منو تو اون مسابقه نبينن منظورمو متوجه ميشي؟ من اهل جنگيدنم پس فكر نكن يه دختر لوس و نُنُرم كه واسه رسيدن بهت فقط يجا ميشينم و خدارو صدا ميزنم من اهل جنگيدنم *~*~*~*~*~*~*~* ❇نورا مرغوب❇
*~*~*~*~*~*~*~* از داخل خانه بگير تا سركوچه مغازه اصغر ميوه فروش همه ميدانستند عاشق جليل شده ام در خانه پدر و مادرم و خواهرانم تيكه بارانم ميكردند از خانه هم كه بيرون ميرفتم همسايه ها و دوستانم خيلي نامحسوس مرا به هم نشان ميدادند و پچ بچ ميكردند جمعه هايم هميشه در كنار مادربزرگم سپري ميشد! مادر بزرگ تنها بود... پدربزرگ وقتي هنوز من به دنيا نيامده بودم مرده بود روزهاي جمعه دوتايي مينشستيم روي تخته گوشه حياط و باهم حرف ميزديم از بدي هاي عروس اكبر نانوا بگير تا پيشرفت علم پزشكي مادر بزرگ مثل بقيه مادر بزرگ ها نبود سواد داشت... زندگي را بلد بود... حرفش هميشه خريدار داشت بعد از اينكه عاشق جليل شدم جمعه هايم ارامشش را از دست داد مادر بزرگ بيخيال عروس اكبر نانوا و علم پزشكي شده بود و مدام نصيحت ميكرد از اينكه من زيباترين دختر فاميلم و همه برايم ارزو دارند بگير تااا توهين و نفرين به جليل اما من يك گوشم شده بود در و آن يكي دروازه خلاصه كه روزهاي سختي بو همه بيخيال زندگي شان شده بودند و زوم كرده بودند روي من من اما بي تفاوت به همه هرشب قبل خواب عكس جليل را نگاه ميكردم و صبح ها زودتر از همه بيدار ميشدم تا يواشكي به جليل زنگ بزنم جليل مهربان بود... نمازش قضا نميشد همه در محل برايش احترام قائل بودند... عاشق بود! اما هيچوقت ابراز نميكرد... عشقش انقدر عميق بود كه از شيشه عينكش عبور ميكرد و صاف مينشست روي قلبم روزي كه همه به اجبار موافقتشان را براي ازدواجم اعلام كردند مادرم غش كرد!! پدرم اخم كرد و كساني كه با من دشمني داشتند از شوق قهقهه زدند شب قبل عروسي ام پدرم براي اخرين بار با چشماني اشك بار از من خواهش كرد بيخيال جليل بشوم و باكسي ازدواج كنم كه لايقم باشد اما من لايق تر از جليل نميديدم روز عروسي مانند همه عروس ها به ارايشگاه رفتم و لباس پف پفي به تن كردم منتظر ماندم جليل برسد صداي زنگ ارايشگاه به گوشم رسيد خودش است! جليلم در را باز كردم.... چقدر به چشمم زيبا مي امد اين مرد! اشك شوق را در چشمانش ديدم خم شدم و با خجالت صورتش را بوسيدم با عشق نگاهم كرد و هيچ نگفت با ارايشگر خداحافظي كرديم صندلي چرخدارش را برگرداندم و به حركت در اوردم من تورا با همين صندلي چرخدار دوست دارم محال است بگذارم كه حرف مردم اذيتت كند تو ديگر مرا داري *~*~*~*~*~*~*~* ❇نورا مرغوب❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. سلام دلگير جانامروز دقايقي جلوي آينه ايستادم و به خودم نگاه كردم... خسته شدم از اين صورتتو چطور ميتوانستي ساعتها روبه رويم بنشيني و با عشق نگاهم بكني؟اصلأ اين صورت معمولي چه جذابيتي براي تو داشت كه ساعت ها به تماشايش مينشستي!؟دستانم مدام عرق ميكند و حركت دادن قلم برايم سخت است نزديك شدم به وصف كردن حساس ترين روزهاي زندگي ام... ملاقات آن مرد چشم سياه آن روز قصد فرار كرده بودم هيچ چيز برايم مهم نبود! هرچه ميخواهد بشود! داشتم ميرفتم كه صداي در آمد برگشتم و يك جفت چشم مشكي حبسم كرآنقدر نگاهش پر جذبه بود كه نه ميتوانستم بروم نه حتي نفس بكشم... لحظاتي نگاهم كرد و در را باز گذاشت رفت داخل اتاقش... با اضطراب قدم برداشتم! نميدانم چرا... اما فرار نكردم... پايم را داخل اتاق گذاشتمروي صندلي نشسته بود و پيپ ميكشيد! وسط اتاقش سرگردان ايستادم... معذب بودم! صدايش را شنيدم: بنشينلهجه خاصي داشت... به راحتي فهميدم از اهالي اينجا نيست! همين يك كلمه كافي بود تا بفهمم صدايش هم مانند صورتش گيراست... روي تخت نشستمحواسش به من نبود اصلا انگار من انجا حضور نداشتم... با دقت نگاهش كردم... موهاي مشكي و پرپشتي داشت كه با دقت شانه اش كرده بود و نظم زيبايي بخشيده بودصورتي بزرگ و كشيده اي داشتصورتش صاف و اصلاح كرده بودچشمهايي درشت كه در عين حال كشيده هم بودچشمهايش عجيب بود! تا به حال همچين چشماني نديده بودملبان قلوه اي و خوشرنگي داشتپوست صورتش نه روشن بود نه تيرهدر كل جذابترين مردي بود كه در زندگي ام ديده بودم... خيلي جوان بود... قبل از انكه به اينجا بيايم تصورم پيرمردي بود با شكمي برامده و سري كچل كه از روي هوس#اني ميخواست دختركي مظلوم را اسير خواسته هاي خودش بكندبرايم عجيب بود مردي به اين جذابي احتياج نداشت كه دختري را اينگونه بازيچه خود كند در دهكده ما دختران و زنان براي اين نوع مردان سر و دست ميشكستندبرگشت نگاهم كرد... ذوب شدم! واي ازاين چشمهاميتوانند به راحتي ادم بكشند... اين مرد چرا انقدر جذاب است! از روي صندلي اش بلند شد و به سمت من امد... تپش قلبم بالا رفت... خداي من ديگر همه چي تمام شد... دارد مي ايد كه... امد و امد و امد... انقدر نزديك شد كه صداي نفسهايش را ميشنيدمبلند شو دختركبا تحكم گفت.... لجباز بودم ! اگر هركس ديگري جز او به من دستور ميداد قطعا سرپيچي ميكردم... اما اين مرد جوان انگار با همه دنيا فرق داردايستادم در مقابلش... خيلي نزديك بود... در طول زندگي ام هيچوقت به هيچ مردي انقدر نزديك نشده بودم حتي پدرمسرم را پائين انداخته بودمصدايش را شنيدم: وقتي كسي ميخواهد با تو صحبت كند ادب حكم ميكند نگاهش كنيبغضم گرفت... چقدر حساس شده بودم! سرم را بالا گرفتم.... به چشمانش خيره شدم... مطمئن بودم گونه هايم سرخ شده اند! لبانش تكان خورد: من ايرزاك هستمدقيقا نميدانم چند وقت از آن روز كذايي گذشته... اما سالهاست درگير اين ناممايرزاك.... مرد منمرد هميشگي من✳گلوينا✳ *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۹
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.سلام دلگير جانميدانم منتظري تا دوباره راجع به آن روز كذايي با تو صحبت كنم اما باز هم نياز دارم تا به من فرصت بدهيامروز با ايزابل به گلخانه شهر رفتيمايزابل عاشق گل و گياه است ولي هيچوقت نتوانسته گلي را نگهداري كندايزابل از كودكي يك گل داشت كه مادر بزرگش برايش داخل گلداني كاشته بود و به ايزابل هديه كرده بودايزابل سالهاي زيادي از ان گل نگهداري كرد و خودش هميشه ميگويد بهترين دوستش و از همه مهمتر يادگار مادر بزرگش بود! زندگي ايزابل را كه برايت تعريف كردم... مشكلاتش مشابه من بود... پدري دائم الخمر...مادرييك روز پدرش به خانه امد و ديد كه ايزابل دارد به گلدانش رسيدگي ميكند ناگهان امد و گلدان را از جايش بلند كرد و به زمين انداخت و شكستبعد هم گل را از زمين برداشت و پرپر كردايزابل از ان روز به بعد هيچ گلي نخريد هميشه ميترسيد دوباره ان اتفاق تكرار شودبالاخره از ديروز به جانم افتاد كه برويم گلخانه و ايزابل چند گلدان گل بخرد و در خانه من بگذارد ولي خودش به انها رسيدگي كند... ميداند من از گل و نگهداري اش چيزي سر در نمي اوردم... تو هميشه عاشق گل و گياه بودي...باغ عمارت پر بود از درختان زيبا... تو مانند يك پدر مهربان از گلهايت مراقبت ميكردي... دلم براي عمارت و درختانش لك زدهبه سمت گلخانه راه افتاديم... ايزابل مانند كودكان ذوق زده بود... چقدر اين ادم مرا ياد تو مي اندازد... توام هميشه وقتي ميخواستي بروي و بذر يا نهالي بخري ذوق زده ميشدي و هيجان داشتياصلا دليل علاقه شديدم به ايزابل شباهتش به توستبه گلخانه رسيديم ايزابل جلوتر رفت تا گلهاي مورد علاقه اش را انتخاب كندروي يك صندلي نشستم و به گلها خيره شدمحس ميكنم گلهاي عمارتمان شاد تر و سرحال تر بودندعمارت مان! چه جمع مالكيت مسخره ایبايد از اين به بعد بگويم عمارت تو... گلهاي اينجا سرحال نيستند غم زده اند مثل منمن نهالي بودم كه در خاك تو رشد كردم... در اب و هواي تو... درخت شدم... تو به من پروبال دادي... به من بي ارزش بها دادي... اما درست زماني كه ميخواستم ثمر بدهم و با شكوه تر از هميشه بشوم ريشه ام را از خاكت پس زدي و مرا به جاي ديگر منتقل كرديحالا من كاشته شده ام در خاكي ديگر... اب و هوايي ديگردور از تو... ديگر رشد نميكنم! دوست دارم ريشه هايم را از اين خاك بيرون بياورند و خاتمه بدهند اين زندگي رااما نه كسي اين لطف را در حقم ميكند نه خودم جراتش را دارمهرچند من دوامي نمياورم اين ريشه ها پوسيده اندميشود باري ديگر به من فرصت رشد بدهي!؟بگذاري به ثمر بنشينم!؟❇گلورينا❇*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۸
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. سلام عزيزترينمميخواهم مو به موي آن روز را برايت تعريف كنم، دوباره جرأت پيدا كردم... اصلا ديشب با خودم گفتم گلورينا نگران چه هستي؟ نامه است ديگر! روبه رويش ننشستي كه صورتش را ببيني و نگران عكس العمل هايش باشيميخواهم بنويسم از همان روز... از همان روز كه به تصوير كشيدنش را برايت نصفه و نيمه رها كردم دقيق يادم نيست تا كجا را برايت تعريف كردمپدرم كه آمد و آن حرفها را زد به راحتي ميتوانستم كاري كنم كه نتواند مرا با خودش ببرد! اصلا از اول هم همين تصميم را داشتم اما وقتي اسم لرونا را آوردآخر تو بگو اين انصاف است كه فرشته اي را كه هنوز هيچ چيز از زندگي نفهميده بازيچه هوسراني ديگران كنند؟از فكر بلاهايي كه قرار بود سر لرونا بياورند قلبم آتش گرفت... گفته بود يك ساعت وقت دارم فكر كنم و تصميم بگيرم خودمم را بدبخت كنم يا كناره گيري كنم و بگذارم زندگي خواهر كوچكم را به آتش بكشد عجب پدريهنوز از در بيرون نرفته بود كه فرياد زدم: باشَد! مي آيمسرش را برنگرداند تا صورتش را ببينماما مطمئن بودم لبخند ميزند و خوشحال استعجب پدريبه اجبار به حمام رفتم... روي كاشي سرد حمام نشستم و گريه كردم... كاش راهي بود كه بميرمكاش انقدر شجاع بودم تا ميتوانستم خودم را از اين دنيا بگيرم... وقتي از حمام بيرون آمدم و در آينه خودم را ديدم به جاي چشم دو گوي سرخ رو ي صورتم بود! از بس كه گريه كرده بودمبرايم لباس اورد... لباس ساده اي بود اما در مقايسه با لباس هاي رنگ و رو رفته ي من پادشاهي ميكرداز پله ها پائين رفتم پدرم را ديدم روي صندلي نشسته بود. پشتش به من بود و متوجه آمدنم نشده بود! بطري الكل كنارش بود... سيگار ميكشيد و بلند بلند ميخنديد و اصلا برايش مهم نبود چه بلايي ميخواهد سر دخترش بيايدعجب پدري ناگهان فكري به سرم زد... گلدان روي ميز را بردارم و بكوبم روي سرش و خودم و لرونا را از اين منجلاب بيرون بكشماما... لعنت به من! هنوز دوستش داشتم... هنوز سالهايي كه مانند يك پدر واقعي كنارم بود و حمايتم ميكرد و عشق ميورزيد را به ياد داشتمهمانجا روي زمين نشستمچه زندگي اسفناكي... چرا من زنده ام!؟به اين فكر كردم كه ساعاتي ديگر قرار است كجا باشم؟كنار كي؟ خدايا اين ديگر چه امتحاني است؟تمام اين سال ها درست زندگي كردم! بين اينهمه ناپاكي پاك ماندمخدايا جواب من اين بود!؟پدر دائم الخمرم اصلا متوجه حضورم نبود و همچنان قهقهه ميزد و سيگارش را دود ميكرد... رفتم بالاي سرش... دستم را روي شانه اش گذاشتم... ديگر توان صبر كردن نداشتم! هر بلايي هم كه قرار بود سرم بيايد دوست داشتم زودتر رخ بدهدسرش را برگرداند... كوچكترين اثري از ناراحتي در چهره اش پيدا نبود و لبخند به لب داشت صدايم به زور در آمد: برويم!؟لبخند زد و گفت: اره زودتر برويم تا دير نشدهراه افتاد... به جهنم كه دخترش را ميبرد تا قرباني كند... خوشحال بودعجب پدريپايم را كه از خانه بيرون گذاشتم احساس كردم ديگر هيچوقت اين خانه را نميبينم... صداي لرونا را ميشنيدم كه در كوچه با دوستانش بازي ميكردسرم را برگرداندم و نگاهش كردم... با حسرت... عزيز ترين فرد زندگي ام بودبعد از من چه بلايي سرش مي آید!؟ چه كسي برايش غذا ميپزد و لباس هايش را ميشورد؟! خدايا اين بود مهرباني ات؟ مرا از چاله بيرون اوردي و به چاه انداختيلرونا را نگاه كردم! براي اخرين بار... دوست نداشتم كه مرا ببيند! انقدر داغان بودم كه به محض ديدنم ميفهميد! دوست نداشتم از دنياي كودكانه اش جدايش كنمدر طول مسير نه من حرفي زدم نه ان مردك به ظاهر پدربه خودم فكر كردم... كه قرار است شبيه مادرم شوممادري كه جز نفرت حسي به او نداشتم... چقدر دلم گرفت براي روياهايي كه در سر داشتمپدرم را نگاه كردم! چه بلايي سر آن مرد چهار شانه مهربان امده بود؟ داشت ميرفت دخترش را بفروشدعجب پدريمسير طولاني را پياده طي كرديم... تا اينكه به هتليرسيديم! معروف ترين هتل شهر بود! همانند قصر بود! هميشه ارزو داشتم يك روز را آنجا بگذرانم بالاخره به آرزويم رسيدم... عجب رسيدنينه اضطراب داشتم نه وحشتي! بي حسِ بي حسميرفتم كه نابود شوم... ميرفتم كه بميرمديگر هيچ چيز برايم مهم نبود... نگهبان در هتل را برايمان باز كرد و خوش آمد گفت... نگاهش كردم نگاهش روي پدرم بودحق داشت... اين مرد با اين سروشكل اصلا جايش اينجا نبود! اگر ميخواست خيلي به خودش فشار بياورد بايد ميرفت يكي از مهمان خانه هاي شهروارد كه شديم پدرم چند لحظه ايستاد و داخل لابي هتل را از نظر گذراند و با صداي نسبتا بلند و هيجان زده اي گفت: آنجاست... آنجاست... برويمو به مردي اشاره كرد و قدمهايش را به سمت مرد تند كرد! معلوم بود عجله دارد و ميخواهد زودتر زندگي دخترش را به آتش بكشدعجب پدريبه سمت مرد رفتيم... مردي ميانسال بود! با سر و وضعي مرتب... ظاهر خوبي داشت... پدرم دستش را به سمت مرد دراز كرد! اما مرد با نفرت نگاهش كرد... براي چند ثانيه و بعد صورتش را برگرداند به سمت منبا نگاهي جستجو گرانه سرتاپايم را برانداز كرد و نگاهش را به روي صورتم ميخكوب كردنفرت نگاهش كم شد و جايش را به غم دادفهميد ناراضي ام... فهميد دارم ميميرم... فهميد دختر اين مرد هستم اما مثل اين مرد نيستمسرش را پائين انداخت... فهميدم غم نگاهم انقدر زياد هست كه ادم ها با ديدنش نتوانند طاقت بياوردندالبته همه ادم ها به جز پدرممرد ميانسال كه معلوم بود از ناراحتي من ناراحت است با اكراه مارا به سمت يكي از اتاق هاي هتل راهنمايي كردكف دستانم عرق كرده بودهيچ چيز حسي نميكردم... پاهايم راه نميرفتند و فقط كشيده ميشدند روي زمينميرفتم كه كشته شوم... روحم كشته شودمرد ميانسال در را كوبيد! به سمت من برگشت نگاهم كرد با اندوه... سرش را پائين انداخت و تكان داد و به سمت پدرم رفت با اخم به او اشاره كرد كه بروندپدرم حتي نماند تا با من حرف بزند... خداحافظي كند... عذرخواهي كندعجب پدريپشت در مانده بودم... كسي در را باز نكرده بودفكر فرار به سرم زد... اري بايد ميرفتم... هرجا غير از اينجا... برگشتم كه بروم صداي باز شدن درآمددرجايم ميخكوب شدم... صدايي نمي آمدسريع برگشتم تا بيينم چه كسي منتظر بود كه نگاهم در يك جفت چشم مشكي قفل شدچقدر نوشتم...!! اصلا حواسم نبود كه چند كاغذ را پر كرده ام و هي ميروم سراغ كاغذ بعديگلويم تنگ شده! به سختي اب دهانم را قورت ميدهمياداوري اش... مرورش... مرگبار است! نميدانم گذشته براي تو چه رنگ و بويي دارد اما بدان زندگي من قبل از حضورتو زندگي نبودتو بودي كه مرا دوباره از نو ساختيتو معمار زندگي گلورينا بوديعجب معماری✳گلورينا✳ *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۷ ♦♦---------------♦♦
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. سلام بداخلاق جاناگر منتظري بازهم درباره گذشته برايت بنويسم بايد بگويم هنوز نميتوانمباز كم آوردمياداوري گذشته تمامم ميكندبگذريم، امروز اتفاق جالبي برايم افتادصبح براي خريد خانه را ترك كردمدر راه بازگشت زن همسايه را ديدمزني تپل با صورتي سفيد و گونه هايي سرخهميشه ميبينمش... هميشه برايم دلنشين استمرا كه ديد لبخند زد سرش را برايم تكان دادتنهايي خسته ام كرده بود! نزديكش رفتم و حالش را پرسيدم و با او هم صحبت شدمعجب زن شيريني... يك تكه مهربانيبراي دقايقي همه چيز فراموشم شدبراي دقايقي لبخند زدم! از ته دلبراي دقايقي چراغ غم را خاموش كردم و شعله عشق را روشنخداوند تورا از من گرفت اما هرروز ادمهايي را سر راهم ميگذارد عجيب مهربان... گاهي شك ميكنم اصلا انسان باشند... من كه از انسان ها جز بدي چيزي نديدم!... تو را كه نميگويم... تو كه انسان نيستي! تو فرشته محبوب خداوندي... تو از ان نسل هايي هستي كه منقرض شدند و از انها فقط همين تو يكي ماندهداشتم ميگفتم... خداوند به جبران نبود تو اين ادمهارا سر راهم قرار دادهمثل اين است كه محبوب ترين عروسك كودكي ات را بگيرند و براي جبرانش صدها عروسك به تو بدهندفايده اي دارد؟! نهمن كه اين همه عروسك نميخوام... هيچ كدامشان را هم به اندازه اولي دوست ندارمبه من همان اولي را برگردانيد *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۶
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.از گلورينا به ايرزاکسلام مرهم دردهاي منامروز اتفاق عجيبي افتاددر اتاق نشسته بودم و داشتم به صداي موسيقي گوش ميدادم كه ناگهان صداي فريادي شنيدماز پنجره بيرون را نگاه كردم، مردم جمع شده بودندمردي با جثه اي بزرگ دختركي جوان و ريز اندام را برروي زمين ميكشيد و سعي ميكرد اورا با خود همراه كند... مردم ميخواستند دخترك را نجات بدهند اما مرد فرياد ميزد به شما ربطي ندارد! من پدرش هستمدخترك دائم فرياد ميزد: ولم كن! دست از سرم بردار... من نميتوانم... تورا به خدا رهايم كنمرد اما انگار نه انگارسرم گيج رفت، قلبم تير كشيد... ياد آن روز! تكرار فاجعهصداها برايم گنگ شد! روي تخت نشستم و سرم را بين دستانم گرفتم، به آن روز فكر كردم! آن روز كذاييبه اتفاقي كه سرنوشتم را عوض كرد... به خانواده اي كه ازهم پاشيده بود! به ميز قماري كه جايگزين خوشبختي خانواده ام شد... آن روز را به خاطرم هست... دقيقِ دقيق! هوا ابري بود، به انتظار بارش باران كنار پنجره ايستاده بودم و به رفت و آمد مردم در خيابان نگاه ميكردم... در ميان مردم پدرم را ديدم كه كنار مردي ديگر داشت به سمت خانه مي آمدمرد را نميشناختم اما زياد برايم مهم نبود! حتما يكي از دوستانش بود... البته اگر بتوان اسمشان را دوست گذاشترفت و امد غريبه به خانه مان زياد بود! درست از وقتي كه به جاي ميز شام ٤ نفره مان به ميز قمار دل بستاصلا همين عادتش باعث شد كه مادر ساده و مهربانمان تبديل شود به زني گرگ صفت كه تمام زنان همسايه از حضورش وحشت داشتندپرده را انداختم و كنار رفتم... درست يادم هست روي صندلي نشسته بودم و مشغول گلدوزي بودمناگهان صداي فرياد پدرم آمد... اسمم را صدا ميكردعجيب بود... در اين چندسال اخير كم پيش مي آمد اسمم را صدا كند! معمولا با صفاتي وقيحانه مارا مخاطب قرار ميدادگلورينا... گلورينا... و صداي كوبيدن در اتاقمبا وحشت از جايم بلند شدم و به سمت در رفتم در را كه باز كردم مردي را ديدم با چشمان وحشي و لبخندي كه... لبخندي كه نشانه هرچيز بود جز مهر و محبت! شبيه پدرم نبود.... خيلي وقتي بود که نبودوحشت كردم..... چشمانم وحشت زده بودبراي لحظه اي در ميان آن جسم شيطاني پدري را ديدم كه سالهاي نه چندان دور در بين خانواده و همسايه ها مثال زدني بود! چقدر دلم سوخت براي روزهاي از دست رفته مانصدايم ميلرزيد! به سختي گفتم: چه شده پدردستش را جلو اورد! ترسيدم و چند قدم به عقب رفتملبخند روي لبش خشكيد! چشمانش غمگين شد... آه كشيد و گفت: ميخواستم مثل قديم موهايت را نوازش كنمقلبم فشرده شدشايد هنوز راهي باشد كه بتوانم پدرم را از اين جسم شيطاني پس بگيرماز خودم بدم آمد... در اغوش گرفتمش... يادم نيست چندسال بود از اين اغوش... از اين نعمت بي بهره بودمدستش را روي سرم گذاشت: دخترم! گلوريناي بابا... پدر به تو نياز دارد... همه زندگي ام از دست رفت! تو ميتواني كمكم كني... تنها توميدانستم اوضاع خوب نيست... هرچقدر هم كه سعي داشت نشان بدهد مثل قديم مهربان است نميتوانست! اين نوازش پدرانه اش برايش سود داشت! اين پدر خيلي وقت بود كه قمار و الكل را جايگزين مهر پدري اش كرده بودچه شده پدر؟! به سختي اين سوال را پرسيدم... از جوابش وحشت داشتمبايد با من بيايي برويم پيش شخصي! كسي كه ميتواند زندگي ام را از اين رو به آن رو كند بايد... بايد مدتي پيش او بماني... تا هرزماني كه او بخواهددرست يادم هست براي لحظه اي قلبم ايستادفرياد زدم: تو... تو از من چه ميخواهي؟؟ اسمت را گذاشتي پدر؟ من دخترت هستم! گلورينا...! يادت هست ميخواستي تمام زندگي ات را صرف رفاه ما بكني؟ اصلا ميداني مادر الان كجاست؟ چه بلايي سرت امده؟ فرياد ميزدم و اشك ميريختمنگاهش رنگ پشيماني نداشت و اين يعني خط پايان براي منصدايش را شنيدم: انتخاب با خودت گلورينا! يك ساعت زمان داري كه اماده بشوي و به خودت برسي! اگر نه لرونا را با خود ميبرم و در را كوبيدعرقي سرد از پشت سرم جاري شد! لرونا؟ لروناي من؟هيچ راهي نبود! بايد تصميم ميگرفتم... لرونا تنها دوازده سال داشت و اين يعني من بايدديگر نميتوانم... دست هايم ميلرزد و توان نوشتن را از من گرفته... اين روزها از هميشه خسته ترم... خسته از اين سرنوشتبراي زندگي ات هرروز دعا ميكنمبراي آرامشي كه خودم ازتو گرفتم و از خدا ميخواهم به تو برگرداند*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۵
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم